مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

مهربانیِ خورشید

یا حق... وقتی آمدیم این خانه...سکوتش دل انگیز بود....صاحبخانه گفت که همه اینجا سن و سالی دارند و دلیل سکوت همین است... همسایه ی طبقه ی پایین...شد تمـــــام دغدغه ام...پیرزنی مسن و تنها که فقط تعریفش را شنیده بودم....مواظب بودم تو هم مراعات کنی...تا اینکه چند باری تویِ راه پله روبرو شدیم.... _سلام من خورشید هستم...اسم گل پسرتون چیه؟ _مبین _به به مبین خان برات یه هدیه دارم دفعه ی بعد یادم باشه بیارم برات. شبِ مبعث بود...با یک جعبه شکلات و یک ماشینِ زرد برای خوش آمد گویی، آمد... _خوش اومدید به این ساختمون... _ببخشید مبین میدوه و سر و صدا داره...خیلی بهش تذکر میدم. _نه خانوم....وقتی مبین میدوه حس خوبی بهم دست میده...رو...
24 تير 1393

فلوراید تراپی

هوالمبین... عشقِ کوچولوم رفتیم دندون پزشکی، اینبار با دایی شهاب و مامانی زهرا...دکترت رو عوض کردم و این بار آقای دکتر رو انتخاب کردم... آقایِ دکترِ کاربلدی که نخِ بچه ها دستش بود...اول ارتباط برقرا می کرد و مراقبِ روحیه ی شما هم بود و با زبونِ خودتون باهاتون حرف زد....جوری که تو داوطلبانه زودتر از دایی برای معاینه رفتی و روی یونیت نشستی... و قرار شد دایی عکس بگیره از دندوناش و تو هم فلوراید تراپی بشی برای جلسه اول که ترست کامل بریزه... باید بگم که تمــــــام مدتِ عکسِ دایی شهاب گریه کردی...و می گفتی منم میخوام عکس بگیرم!  نوبتمون که شد..بازم آقای دکتر پیشنهاد داد اول داداش کوچیکه...و بعد متوجه شد که دایی و خواهر زاده ه...
21 تير 1393

انتخاب و استقلال

یا حق.. عزیز دلم... یک قدم دیگه هم برداشتی...نیازت روز به روز کم تر می شود و استقلالت بیشتر.... دیگه لباسهاتو کاملا خودت در میاری و می پوشی... میری تو اتاق و میای بیرون یه لباسِ جدید تنتِ...شلوار رو خودت پا میکردی ولی تو پوشیدن بلوز و تی شرت هنوز مشکل داشتی...اما این روزها به  راحتی در میاری و تنت می کنی...دکمه بستنِ ت یکمی طول می کشه و داری براش تلاش میکنی... درسته که، وقتایی که خودت لباس می پوشی..شاید بلوزت برعکس باشه...یا عکسِ شلوارکت پشتش باشه...جورابات کج و کوله باشه و کفشاتو  تا به تا پا کنی... ولی همینکه با یه حسِ فوق العاده میای جلوم وای میستی و میگی: مامان من آماده ام! برای من یعنی خیلی چیزا... یعنی د...
20 تير 1393

هیجانِ شاد...

یا علیم.. از همان روزهای نخست بودنت....خودم را آماده ی هیجاناتِ شیرین و خاصِ کودکی کرده بودم.. آنهایی که خودم نشد و نتوانستم انجام بدهم را منتظرم تو انجام بدهی...و آنها که انجام دادم و شیرینی ش زیر دندانِ دلم باقی مانده را منتظرم باز با تو دوباره تجربه کنم فکرش را نمی کردم به این زودی... چند روز پیش...تصمیم گرفتیم لگوهایت را بشوریم...200 تکه لگویی که دوسال بازی کردی....ریختیم شان توی حمام و شروع کردیم به شستن...تو زودتر از من خسته شدی و رفتی بیرون...کارم که تمام شد...آمدم بیرون...داشتم می رختمشان روی ملافه تا خشک شوند... از اتاق آمدی بیرون. قیچیِ ابروی من  به دست!...موهایت هم به طرزِ غیر معمولی به یک طرف شانه شده بود... ...
19 تير 1393

تئاتر

یا لطیف... اولین بار مهر ماهِ سالِ گذشته بود...همراهِ شهاب با اردی بهشتیهای کوچک قرار گذاشتیم و رفتیم *کرم های آوازه خوان* را دیدیم....برایت جالب بود...با تعجب نگاه می کردی و دست میزدی... دیگر می دانستی تئاتر چیست....خوشت آمده بود...مدام می گفتی بریم تئاتر، بهترِ...نریم سینما بارِ دیگر با دایی شهاب و مائده و سپهرِ بهاری همراه شدیم...اجرایِ نمایش متفاوت با قبلی بود..این بار عروسک بود و عروسک گردان....*رازِ کوه مهربان*  و سومین تئاتری که با دایی شهاب رفتیم * قندک* داستانِ شـــــــاد و قابلِ فهم برای گروه سنیَ ت....انقدر خوشت آمد، که هر روز داستانش را با هم بازی میکنیم..نقش می دهیم...می خندیم....نتیجه می گیریم... ...
17 تير 1393

رمضانِ شیرین

سبحان المبین.. از وقتی تو هستی رمضان هم جوری دیگر است...خوب تر از خوب است... همینکه روزه هایم را کامل گرفتم و بعد فهمیدم فرشته ام توی دلم جا خوش کرده...همینکه ولعِ روزه گرفتن داشتم و توئه سه ماه و اندی شیره ی جانم را می خواستی...همین که آنقدر به شیره ی جانم؛ جانت بسته بود که سالِ بعدش هم نشد روزه بگیرم....اینکه سال دیگر که آمد روزه هایمان را با هم شروع کردیم ، تو روزه ی شیرم را گرفتی و من روزه ی جان... و امسال... مبیــــــــن تو که باشی همه چیز بهتر است... حتی رمضان هایِ مهربان ... توئه تازه از بهشت آمده که باشی و مثلِ فرشته ها توی خانه مان وقتِ سحر و افطار شیرین زبانی کنی بَزم مان را کامل می کنی....خدا را می آوری پا...
17 تير 1393

این دوتا پسر و یک دنیا عشق

یاحق... خوبِ عزیزم انگار بعد از سه سالگی ورق برگشت..تو و شهاب شدید همبازی و رفیقِ هم... قبل تر هم بودید اما نه به این شکل.... یک چیزهایی این وسط بود...بزرگتر بودنِ شهاب...خیلی کوچکتر بودنِ تو...ناتوانی در درکِ بعضی بازی ها و انجامشان برای تو...حسِ مسئولیت شهاب... هر دقعه فروشگاه می رفتید...اجبارا لیستِ خریدی از مامانی زهرا می گرفتید و دوتایی با هم راهی می شدید...باران بود..برف بود..آفتاب بود..سرد بود...باد بود.. باز هم می رفتید...چند باری شهاب گفت آجی خیلی مسئولیت داره..خیلی مواظبشم! سه ساله که شدی...بالغ که شدی...شهاب هم کم کم متوجه شد می تواند رویت حساب باز کند...این روزها اسمِ خانه ی مامانی زهرا که می آید یک ذوقِ تازه هم...
12 تير 1393

دندون پزشکی

یا علیم... قندِ دلم...بعد از چشم پزشکی...که قبل از عید رفتیم و حسابی گریه کردی...ولی نتیجه سالم بودنِ چشمای بی تکرارت بود... برای دندون پزشکی با برنامه تر عمل کردم... کتابِ *نی نی دخملی ِ * محبوبت خیلی تاثیر گذار بود...با هم دکتر بازی می کردیم..دندونای همو چک می کردیم...من مریض می شدم و تو دکتر...گریه می کردم و تو منو تشویق می کردی که دندون پزشکی که درد نداره عزیزم! خیلی وقت بود خمیرِ بازی می خواستی..بهانه ای شد که جایزه ی دندون پزشکی باشه... بالاخره رفتیم..2ساعتی تو نوبت بودیم با هم نهار خوردیم...پاساژ گردی کردیم...منتظر موندیم.... خیلی خوب شد..با فضا هم آشنا شدی.. استرست کم شد...گرچه صدای جیغ و گریه های بچه ها رو هم...
11 تير 1393

من والیبالم!

یا علی... تب و تابِ این روزهای پُر هیجانِ جام جهانی تو را هم گرفت... بازیِ فوتبالِ ایران که بود...تمــــــــامِ مدت خواندی  جینگالی گالی گالی جینگالـــــــــــی رفتم بچینم آلـــــو   دستمو گزید زالــــــو الهی بمیری زالـــــو     تا من بچینم آلو و... جیغ و صداهای ما را که می شنیدی...تو هم همراهی می کردی...بازی که تمام می شد...تشویقِ ایران  ایران هی هیَ ت فضایِ خانه را پر میکرد...بهت می گفتم فوتبالیست کوچولو...جوابم میدهی... من فوبّال نیستم. بازی های والیبال را با علاقه ی بیشتر نگاه می کردی..پرسیدی: مامان چرا اینا توپ رو با پا نمی زنن.... و توضیحات مربوطه را خوب گوش دادی...بدو ب...
9 تير 1393

تِشمَک!

سبحان المبین نورِ چـــشمانم... برایمان تشمک میزنی...به همین شیرینی...یک تِشم ت را با دست می گیری و آن یکی را تند تند پلک می زنی.. یعنی کیفی می کنی دیدنی...ما هم که قربانِ چشمهایت می رویم و آن دهانِ نیمه بازت که تمرکزت است.. بدونِ دست هایت هردوچشمت پلک میزند آن هم با فشار! _مامان می خوای برات تشمک بزنم؟ آه ببین! چشمِ زندگی مایی..روشن باش چون نامت روشنا و آشکار. ماشاالله..الحمدلله.شکرالله. ...
2 تير 1393
1