مهربانیِ خورشید
یا حق... وقتی آمدیم این خانه...سکوتش دل انگیز بود....صاحبخانه گفت که همه اینجا سن و سالی دارند و دلیل سکوت همین است... همسایه ی طبقه ی پایین...شد تمـــــام دغدغه ام...پیرزنی مسن و تنها که فقط تعریفش را شنیده بودم....مواظب بودم تو هم مراعات کنی...تا اینکه چند باری تویِ راه پله روبرو شدیم.... _سلام من خورشید هستم...اسم گل پسرتون چیه؟ _مبین _به به مبین خان برات یه هدیه دارم دفعه ی بعد یادم باشه بیارم برات. شبِ مبعث بود...با یک جعبه شکلات و یک ماشینِ زرد برای خوش آمد گویی، آمد... _خوش اومدید به این ساختمون... _ببخشید مبین میدوه و سر و صدا داره...خیلی بهش تذکر میدم. _نه خانوم....وقتی مبین میدوه حس خوبی بهم دست میده...رو...